... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

رزانا با مکعباش ...

سلام من یا تند تند میام آپ میکنم یا میرم یک ماه بعد میام حد وسط ندارم... الان اومدم از یه کار عشقم که یک ساعت پیش انجام دادو من ذوق مرگ شدم  بنویسم ... من پای نت بودمو دخملیم داشت با باباییش بازی میکرد ،با  یک سری مکعب  که تازه براش از شهر کتاب خریدم برای هوشش خوبه و فعلا کاربردش واسه سن رزانا اینه که ما باید مکعب ها رو بچینیم و اون خراب کنه و واسش دست بزنیم... حامد ٢     ٣ بار چید رزانا خانوم خراب کرد و باباییشم واسش دست میزد بعد چند بار دیگه هی به من نگاه میکرد که یعنی تو هم دست بزن  ،دوباره حامد میچید رزانا خراب میکرد ما دست میزدیم خودشم دست میزد ، تا اینکه حامد چید و به حامد گفتم ...
13 تير 1391

هشتمین ماهگردت مبارک عزیزترینم...

سلام دخترم ، قشنگترین ، عزیزترین ، شیرین ترینم ... عشق مامان تو این مدت تقریبا ١ ماهو نیمی که ننوشتم تو هزار ماشاله خیلی کارای جدید یاد گرفتی و انجام میدی ... مامانی راستی یهخبر خوش تو این مدت که وقت نکردم واست بنویسم به برکت وجود تو ١ ماهی میشه که آتلیمو راه انداختم و الان مشغولم با خاله نفیسه که خیییلییی خوبه و تو این راه به من خیلی کمک کرده ، و البته دست بابا حامدم درد نکنه که این کارو واسم راه انداخت و پشتیبانم بود...مرسی حامد جونم ازت ممنونم ... خب حالا بگم از کارا و تغییرو تحولات کوچولوی نازم :    ٣٠ /٢/٩١  درومدن اولین مروارید که خونه مامان جون (مامان من) بودیم و مامان جون برات آش دندونی درست کرد و خود...
12 تير 1391
1